هنوز مادرم
نماز صبح را نخوانده بود
موذنی هنوز
ندایی از مناره سر نداده بود
که در کناره افق
سپیده سر زد و ستاره ای
به سرزمین ما غروب کرد
چو شبنمی که از طلوع آفتاب
ز روی غنچه ای غمین
مکیده می شود
و واپسین ترانه های تلخ او
چو شبنم و ستاره پاک بود
پرنده ها ! ز کوی دوست می رسم
سلام بر شما
سلام بر شما که در میان لانه هایتان
پرنده ای به انتظار
به راه در غبار مه دویده چشم می کشد
سلام بر شما که در امید ساختن
دلی درون سینه هایتان
به شور و شوق می تپد
ز من چه دور می شوند
درختها و دشتها و چهره ها
ز من چه دور می شوند
ترانه ها و یادها و وعده ها
چراغهای بادی فراز کومه های دلگرفته مان
غروب کوچه باغها
و خنده های سرخوشانه در کنار کردها
اگر که روز بر کسان خوش است
و یا اگر که ماهتاب
سیاه بامهایشان به شب سفید می کند
چه فایده
عبور ماه و آفتاب
برای اختر بداختری
که زیست می کند ورای آفتاب و ماه
و با وجود این تبی که همچو بال کرده دستهای من
سبکتر از پری به باد خفته می روم
چه بی بهاست زندگی
چه کوچک است نیستی
دو میخ نازکی که نیش می زنند
ز تخت کفشهای کهنه ام به پای من
دگر من از کرانه می روم
مرا نه رغبتی به موج
مرا نه رغبتی به بحر
چه عاشقانه بود غوطه خوردنم میان بازوانشان
دگر من از کرانه های بی نشانه می روم
درخت قد کشیده با تبر شکست
کبوتران ز بامها گریختند
نماز مادرم تمام شد
و من کنار پنجره
در این هوای گرگ و میش بامداد
برای غربت امید گریه می کنم